فرهان کوچولوی من، بزرگ و باشکوه

هفته 35

خب خب خبببببببببببببب     سلاااام.   واااای چقد وقت بود نیومدم برای بچم چیزی بنویسم!!!!!!!!!!   الان به امید خدا هفته 35 رو سپری می کنم    دیگه چیزی نموندههههههههههههههههه    هنوز بین زایمان طبیعی و سزارین موندم. طبیعی بیشتر دوست دارم بخاطر اینکه بعدش دیگه درد و مشکلی نداره اما سزارین تازه بعدش دردا شروع میشه!   دکترمو عوض کردم میرم پیش دکتر ترانه مغازه ای برای زایمان هم بیمارستان فرمانیه رو انتخاب کردم. جای خوبیه یه بیمارستان کوچولو. بچه زمستونی ما یکم تپلی شده قربونش برم توی سونو دور شکمش از سن بارداری یه هفته جلوتره. قدش هم یکم بلند تره از سنش  ای...
2 دی 1392

هفته 26 اوج تكون تكون خوردنهاي تو وروجك كوچولوي درون من :)

اي خداااا.... خيلي بامزس!   يه دفعه شُكه مي شم يه لگد محكم مي زنه...غافلگير ميشم.... اما اصلا درد نداره.... قبلا فكر مي كردم حتما دردم ميگيره لگد بزنه   بامزس.... يه چيزي تو دلم وول مي خوره كه در اختيار خودم نيست فقط مي تونم نظاره گر ورجه وورجش باشم. لذت داره خوش مي گذره   به باباش مي گم يه دفعه بامن دعواش مي گيره... به من حمله مي كنه انگار!    كم كم دارم سنگين مي شم موقع راه رفتن زير دلم درد مي گيره ... توي خواب نمي تونم غلط بزنم.... تو دستشويي نمي تونم راحت بشينم.... از پله به مصيبت بالا پايين ميرم.... خدا به خير كنه سه ماهه باقي مونده رو   تاريخي كه برام زدن 11/11 92 هستش  ...
7 آبان 1392

اولين تكانهاي تو در وجودم

هفته 21 ! هفته 21 اولين تكونهاي ني ني جون رو توي دلم احساس كردم.... خيلي آروم و يواش! :) بيشتر وقتي دراز مي كشم متوجه ورجه وورجه اين وروجك كوچولو ميشم.... انقدر بهم خوش مي گذره.... كيف مي كنم....بهش مي گم..جانم مامان؟ چيه ؟ جات تنگه؟ حوصلت سر رفته؟ بميرم.  ...
27 شهريور 1392

ني ني ما پسمله

فدات بشم پسرم قربونت برم ماماني گل پسرم. عسل مسلم....  آره .... ما رفتيم سونو سه بعدي تو هفته 20..... ني ني جونمون يه پسر ناز 23 سانتي متري سالم و سرحاله 297گرم هم وزنش.... بزرگ شده جوجوي مان ماشالا  بخورمت عزيييييييييييييييزم.... الهي كه سالم و سلامت به دنيا بياي و بتونم در آغوش بگيرمتو بوست كنم و بوت كنم و مي مي بدم بهت و خدااااااااااااااااياااااا الهي آمين ...
23 شهريور 1392

ماه چهارم

خب به سلامتي هفته 17 رو گذروندم. الهي كه تا آخرش بي دردسر و بدون مشكل و به خوبي و خوشي بگذره و  كوچولوي دوست داشتنيم رو كه از همه دنيا برام مهمتر ميشه و عاشق بي قيد و شرطش ميشم رو به آغوش بكشم.  الهي آمين   اين هفته كه رفتم دكتر گفت خودش سونو كرد و اوكي داد و فقط مشكوك به يه پوليپ در دهانه رحم شد كه گفت فعلا كاري بهش نداريم ولي اگر مشكل درست كنه بايد برش داريم و فعلا فقط دوز داروي ايزوپرين و كلسيم رو برام زياد كرد. بعد بهم گفت از هفته 18 تا 22 براي سونو سه بعدي اندام برو.... بابا من كه مشكلي ندارم چه كاريه اين همه سونووووووووووووو؟!!!!!!!!!!!!!!!! مي خوام بهش زنگ بزنم بگم چه لزومي داره برم و اگر ضروري نيست ميشه نرم؟ ...
4 شهريور 1392

سونوگرافي

سلام اين خانوم دكتر ما هر جلسه كه ميرم مطبش عادت بدي كه داره اينه كه هر دفعه سونوگرافي مي كنه... اوايل برام جالب بود و مشكلي نداشتم و خوشم ميومد.... اما حالا كه سه ماه از بارداريم گذشته وقتي مي بينم اكثرا ميگن سونوگرافي بيش از سه الي 5 مرحله در بارداري بيشتر توصيه نميشه و اونم براي مراحل غربالگري و تشخيصهاي خاص هستش خب لزومي نداره براي هر ويزيت ساده دكتر منو تو مطب سونو كنه و بعد هم 95 هزار تومن !!! پول بگيره براي ويزيت...! ايني كه مي گم رو كم كم بهش رسيدم ، دكتراي ديگه كه سونو تو مطب دارن وقتي لازم باشه اين كارو انجام مي دن و هزينه اضافه بر ويزيت از بيمار نمي گيرن و صرفا يه روش تشخيصي باري خودشون محسوب ميشه. اما مثلا فكر كن من هفته ...
22 مرداد 1392

ني ني 2 سانتي ما

سلام ماماني.... الهي قربون دست و پاهاي فسقليت بشم من ني ني 2 سانتيمتري من!    ديروز رفتم سونو ؛ آخر هفته 9، يه ني ني دو سانتي كه خواب بود ديديم كه خانوم دكتر هي دلمو تكون مي داد بيدار شه نمي شد... بهش مي گفت ااا تكون بخور ديگه بچه!  كلي خنديديم.... انقد حس خوبي بوووووود.... بعد بچم بيدار شد و دست و پاهاشو يه عالمه تكون داد و يه قلتي هم زد ...  واااااااي اصلا باورم نمي شد... كلي بهش خنديدم.. وقتي عصري براي باباش تعريف كردم كه ديگه نگووووو اصلا باورش نمي شد... هي مي گفت _دروغ نگووووووووووووووووو !!!!!!!!!!! _مگه دست و پا داره؟!!!!!!!!!!!!! خلاصه اولين تجربه حس وجود بچه عزيزمون رو ديروز داشتيم   ...
17 تير 1392

اتفاق بد!........... به خير گذشت

بعد از يك هفته كه سرخوش بودم از حضور ني ني تو دلم.... چند روز تعطيلات خرداد كه همش تو خونه استراحت كرده بودم حوصلم سر رفت به همسر گفتم بريم باغ پرندگان... رفتيم و آهسته آهسته قدم برمي داشتم اما خب محيط كوهستاني و پر از شيب و پله بهم يه كم فشار مياورد.... به خيال خودم خيلي مواظب بودم .... اما خسته شدم.... اومدم خونه هم استراحت كردم و باباي ني ني برامون نهار درست كرد خوردم و خوابيدم. فرداش تو اداره يه پيچ تو دلم زد گفتم واي! چه دل دردي.... براي دوستم گفتم كه ديروز رفتم باغ پرندگان گفت تو حواست نيست بايد بيشتر مراعات كني ...تعجب مي كنم ازت الان خيلي بايد تحركت كم باشه.... خلاصه يه كم نصيحتم كرد و نيم ساعت نگذشت كه ديدم واااااااااااااي چه خونري...
4 تير 1392

آنچه گذشت!

بعد از 5سال زندگی مشترک و پشت سرگذاشتن کارهایی که برای زندگیمون در نظر داشتیم در سن سی سالگی تصمیم به بچه دار شدن گرفتیم . البته من از سال قبلش خیلی دلم می خواست اما بازم بابای نی نیم گفت بزار سال بعد! منم قبول کردم.  از اونجایی که عاشق متولدین اردیبهشت بودم  دلم می خواست بچم اردیبهشتی بشه رفتم از اول سال 91 آزمایشاتم رو انجام دادم  و آماده اقدام برای ماه مرداد و شهریور بودم که  دکتر بهم گفت البته فکر نکن شما همون ماه اول موفق بشی ها... ممکنه تا 1 سال طول بکشه.... انگار دنیا دور سرم چرخیییییییییید! اصلا فکر اینجاشو نمی کردم... . . خلاصه با کلی نگرانی و استرس اومدم موضوع رو...
3 تير 1392